من یک نویسنده هستم.

ساخت وبلاگ
چیز زیادی به عید باقی نمونده،من هنوز اینجا گیرم،روال کارم مشخص نیست ،هردفه یه اتفاقی میفته،دیروز خبرنگارو فرستادم بره آتش نشانی خبر بگیره،حراست گرفتش گفت کو کارتت؟ما هم که هنوز کارت نداشتیم خلاصه اینکه خبر نگرفت و منم خیلی شرمنده شدم. برنامه ی پیاده رویم هم بهم ریخته ،کتاب خوندنم هم ....زندگی مضخرف. من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 20 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 14:06

اولین مصاحبه مو انجام دادم!با رئیس کتابخونه ی عمومی... گزارشش رو هم نوشتم و فردا تحویل میدم. با مامان "تقریبا دوست"شدم،همین واسه شروع کافیه. فردا چندتا جوجه خبرنگار میان دفتر تا ازشون تست خبرنگاری بگیرم،اوایل خیلی ناشی بودم فوری میخاستم دستشونو بند کنم اما بعدن فهمیدم وقتی بخای یکیو تشویق به کار کنی اول باید حسابی تشنه ش کنی تا بعدن واسه ات قیافه  نگیره... رئیسم داره واسم کارت خبرنگاری میگیره تا بعدش برم و شهرو واسش درو کنم!!!!میرما....جدی میگم... رئیسمم فکر میکنه من آدم باهوشیم ،نمیدونم مردم چطور به این نتیجه میرسن که من آدم باهوشی محسوب میشم،فک کنم قیاقه ی غلط اندازی داشته باشم.... مامان و مریم صبح رفتن تهران تا حضوری وقت برای چشم پزشکی و عمل بگیرن که اونم نشد و گفتن برو واسه ی بعد عید،تازه تلفنی هم وقت بگیر.....نامردا....دس به سر شدن خیلی بده... چیزی زیادی دوباره به عید نمونده،سبزی خوردنی که تو گلدون کاشته بودم درومده،شوید و شاهی و تره و سیر،به مرز خودکفایی رسیدیم... این روزا دوباره احساس کسالت دارم،به خاطر غذا نخوردنم کمبود ویتامین دارم و تموم بدنم بیحال و بی انرژیه،به خاطر رو من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 22 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 10:53

دلم نمیخواد قبل از توجیح منطقی طرفم براش عصبانی بشم،تو قاموسم نمیگنجه که داد بزنم و بگم هوی تو یه خر بیشعوری که اندازه ی یه خر بی شعور هم حالیت نیست... البته میدونم که بعضی وقتا باید برای گرفتن حقت فریاد بزنی و یقه ی طرفم بگیری،اما متاسفانه منم مثل اجداد ایرانیم تا کاسه ی صبرم لبریز نشه خونسردی خودمو حفظمیکنم.... متاسفانه هنوز موفق نشدم از شهردار وقت برای مصاحبه بگیرم،واسه ی همین منشیشو تهدید کردم و گفتم یا بهش میگین یه وقت به من بده یا من مجبورم بدون مصاحبه باهاش یک طرفه به قاضی برم و از خودم گزارش بنویسم...!!!! من نمیفهمم منشی بیچاره این وسط چیکاره بود آخه....بیچاره....اصلن نمیدونم چم شد که بعدش بهش گفتم اصلن شماره ی همراهشو بده ...زود.... خودم میدونم حسابی زده بود به سرم....اینم از گاف های اولیه ی روزهای خبرنگاری من.... به سمیه ،خبرنگار بخش محمود آبادمون کمک کردم تا سوالای مناسبی طراحی کنه و بره از رییس جهاد کشاورزی بپرسه،بهش گفتم ببین اگه طرفت زیاد حرف میزنه دست از یادداشت برداشتن بکش تا متوجه بشه حرفاش ارزش نوشتن نداره... بعضی وقتا آدم مجبور میشه علی رغم میلش تن به روابط گسترده ی من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 23 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 10:53

امشب دلم میخواد خودکشی کنم....تا خیال همه از بابتم راحت بشه... مریم با من دعوا کرد و حسابی تکوندم،فقط به این دلیل که دوباره اومدم بالا بگیرم کپه ی مرگم رو بزارم...چون مامان باهام حرف نمیزنه چون منو آدم حساب نمیکنه چون طبق معمول همه ی تقصیرا گردن منه،مریم با عصبانیت اومد بالا و گفت امیدوارم بمیری و تو سرت غده در بیاد امیدوارم سرطان بگیری و بمیری،تو عامل همه بدبختیای ما هستی برو پایین تا نکشتمت،به خدا میکشمت میکشمت میکشمت... گفتم نمیرم ،نمیخام برم پایین تو برو ،نمیتونم تحمل کنم،همه ی عمرم بداخلاقیای مامانو تحمل کردم یه هفته هم تو تحمل کن.... مریم همچنان بهم فحش داد و زد و خرد داشتیم ،حسابی عصبانی شدم و منم زدمش،بهم گفت عامل تمام بدبختیا رفتم پایین و هرچی بدستم اومد زدم شکوندم جیغ زدم و گفتم دیگه خسته شدم من عامل بدبختی کسی نبوده و نیستم،اگه مامان اینا طلاق گرفتن مقصر من نیستم،من نیستم نیستم....من فقط یه خر حمالم که ناکامی های دیگران رو به دوش میکشم...مامان اومد و گریه کرد،طرف مریمو گرفت و حقو به اون داد ،مریم برام آرزوی مرگ کرد،چون فقط یه گوشه از اتاقش کپیده بودم....سهم نداشتن از هیچ چیز من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 19 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 10:53

من و مامان با هم دوست شدیم،اما دیگه نمیخام با مریم حرف بزنم... بهار نزدیکه،درست پشت در،صدای نفسهاش هم شنیده میشه،من بهار رو دوست دارم چون هوای خوشی داره که به دل آدم میشینه... خانم "ط"دوباره گفت آدم توی محیط شیک باید شیک پوش باشه،بش گفتم منظورت از شیک بودن آرایش غلیظه؟من از آرایش خوشم نمیاد ترجیح میدم معمولی باشم...میگه نه شیک پوشی یعنی مانتوی سرمه ای ساده میگم بابا منم که همینو پوشیدم میگه شنل میذاری با شال گردن اینا مجلسیه... این حرفا منو گیج میکنه و تازه میفهمم اطلاع داشتن از دنیای زنونه مهم و ضروریه...من دارم اعتماد به نفسمو از دست میدم کم کم... سعی میکنم با شرایط کنار بیام،سعی میکنم بهتر آرایش کنم سعی میکنم در چشم مردم چشم بدوزم ...چقد زندگی مسخره ست...شدن آنچه نیستی... حالم خوبه ولی هر روز حرفایی میشنویم که باعث افسردگیه،چهره ی شهرم در حال پوسیدنه ،دیگه چیز زیادی از گذشته باقی نمونده تا بهش افتخار کنیم و این یعنی زمان ساختن آینده فرا رسیده... از توصیفات شهر من اینه: 1-شانزده بار اسمش در شاهنامه تکرار شده 2-پایتخت مشاهیر ایران در جهانه 3-زادگاه آرش کمانگیر ،ایرج میرزا،عباس میرزا،ف من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 18 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 10:53

دیشب به مریم گفتم"میدونی؛شعر دو کاج کلاس چهارم؛چقد دارای مفهوم بود؟ و با اینکه اون موقع خنگ بودیم در فهمیدنش،اما حالا با پیر تر شدنمون درکش میکنیم" یاد گرفتن اینکه به هم کمک کنیم،یاد گرفتن اینکه درد یکی دیگه درد ما هم هست،یاد گرفتن اینکه ساده از کنار چیزی نگذریم چون اتفاقات این جهان به صورت زنجیر وصلن و ما ممکنه حلقه ی صد و چندم این ارتباط باشیم.... با خانم "م" دیگه ارتباطی ندارم،به نظرم آدمی بود که به دوستاش به چشم پول نگاه میکرد،من از مستقل بودنش خوشم میومد نه از بازیچه شدن خودم... دیروز شبکه ی خبر میگفت ساختمون پلاسکو آتیش گرفته و بعدشم کلا ریخته،میگفت آتش نشانا موندن زیر آوار،می گفت مردم فیلم میگرفتنو راهم بسته بودن،میگفت کارای امدادی به سختی صورت میگرفت،میگفت یه سری رفتن خون دادن،می گفت.... با خودم گفتم اگه اون وسط تو آمبولانس در وضع وخیمی بود و باید سریعتر به بیمارستان میرسید،اگه راه باز نمیشد،اگه اون می مرد،قاتل اصلی من و تویی بودیم که داشتیم فیلم میگرفتیم...اینو درک میکنی؟یا احتیاج به گذشت زمان داری؟؟! این هفته دارم نمایشنامه ی "دشمن مردم"اثر هنریک ایبسن رو میخونم....شاد و پیرو من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 20 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 14:43

ترامپ رییس جمهور آمریکا شد؛باور نمیشه بلاهت ملتها پایان ناپذیره...اعمال هیتلرگویانه اش باعث خواهد شد در آینده آمریکا ابر قدرت بودنشو از دست بده و در انزوا فرو بره...حالا ببین کی گفتم هفته ی قبل برای مصاحبه رفتم یه شرکتی اونقد راهش دور بود که راه خونه رو گم کردم برای شروع کار شغل خوبی بود اما من خنگ دوری راهو بهونه کردم و گفتم :"نه نه اصلا" حالا هنوز تصمیم قطعی نگرفتم،ولی بش فکر میکنم. فرش اولمو خانم"ش"-رقیب کاری خانم"م" بردش نمایشگاه فرش تا برام بفروشه،خدا کنه قیمت خوب بخرنش،تا اینجا که همه ضرر بود... 45روز تا عید مونده،مامان قول داده بریم مسافرت،البته اگه ایندفه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به یکی نکردن واسه نرفتنمون... امروز یه آفتاب زیبای زمستونی داریم،ولی دیروز همش برف و بارون و سرمای استخون سوز بود،سعی میکنم به آینده امیدوار باشم... 73مین کتاب امسالو خوندم،فک نکنم تا پایان امسال به صدتا برسم،ولی نسبت به پارسال پیشرفت خوبی داشتم. نمایشنامه ی "دشمن مردم"اثر هنریک ایبسن فوق العاده بود،لذت بردم،همچنین" موش ها و آدم ها" بعضی وقتا موقع پیاده روی از رو پل ،وایمیستم و به گذر آب و صدا من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 14 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 14:43

مامانو بردم پیش دکتر چشم؛آخه مامان همش میگفت چشمم سوزن سوزن میشه،خلاصه اینکه دکتر بعد از معاینه نه گذاشت نه ورداشت یهو گفت خانم هردوچشمت آب مروارید آورده باید تا دو ماه دیگه عمل بشه....خیلی ترسیدیم،مامان ناراحته،اما من دچار حس مدیریت بحران شدم و خونسردیمو حفظ کردم...اه مهدیه خر نباش.... میرم دنبال کارای جراحی مامان،تنهاش نمیزارم،تا آخرش پیشش میمونم به خودم قول میدم... فرشم هنوز فروش نرفته،حسابی اعصابم خرابه،به چندجا زنگ زدم،تهران و اینور و اونور ...اما همچنان بی نتیجه... دوباره عید نزدیکه،فک کنم مسافرت امسال هم مالیده،باید هرچه زودتر کار پیدا کنم... مامان میگه اگه بستری بشم چی...دو تا دختر تنها...وای اصن نمیشه.. میگم مامان مگه ما بچه ایم؟ اما مامانا همیشه نگرانن،خیلی بده... میخام به نوشتن داستان علمی تخیلی دختری که مهندس و طراح تاکتیک های جنگیه فکر کنم،شاید به صورت قسمت بندی در وبلاگ منتشر کردم،نمیدونم.... خدایا همه چیز به خیر بگذره و چشمای مامان خوب بشه... من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 17 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 14:43

مامان همیشه معتقده انگور رسیده و خوب همیشه نصیب شغال میشه،واقعن که مطمئنم حق با خودشه،چون از نظرش من همون شغال مربوطه ام!!! بالاخره کار پیدا کردم،اونم چی!!؟؟مدیر امور داخلی دفتر حقوقی تازه فرش جانمم فروختم به شوهر خاله به قیمت 1500 خوبه خدایا راضیم ازت از یک اسفند کارمو شروع کردم،اینجا یه هفته نامه ی سراسری هم دارن که رئیسم تا شنید منم خبرنگارم فوری منو استخدامم کرد...یعنی از این به بعد میتونم بنویسم واین عالیه... مامان همیشه میگه "مهدیه مطمئنم تو با اینکه یه پول سیاه هم نمی ارزی ولی آخرش یکی میاد میگیرتت که هم خوشگله هم پولداره هم با شخصیت و هم قابل احترام" خب بالاخره خدا باید یه جایی جبران کنه دیگه شنبه منو مامان باید بریم ساری برای نشون دادن چشمای مامان به دکتر و بعدش عمل،خدا کنه حالش خوب بشه،خدا کنه اتفاقات بد قابل تحملتر بشن... من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 13 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 14:43

انجماد متراکم تخیل در بطن راکد مام جهان من اندوه میکشم  از این سقط جنین متمادی و باورم باد میکند از نمناکی تشابه کاش صبرم گل کند تا از هزار غوره ی پاییزه حلوای شیرین بسازم اما تو  انگشت بکش بر آیینه ی دلم تا بی صدا اشک بریزم چون من مادر توام ترا آبستن میشوم در آخرین رویا و میزایمت در پس بیداری پلک و با اجازه از دنیا اسمت را میگذارم زندگی.... من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 18 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 14:43

نفس های عمیق و فکر داشتن چیزهای خوب مثل جاکلیدی نو کفش تازه و مداد تراشی سبز مرا دفن میکند بین ابرها و فکرم میکشد به اولین سیبی که در دامنم افتاد بگذار بگذرد بگذار ناتوان بمیرم بی هیچ امیدی از کامل شدن بگذار غمگین بمانم و از دردهایم مقبره ای بسازم برای پرستش تا هرساله زائرانم را در آغوش بگیرم بگذار اشک چشمهایم خشک شود و گل مژه های سیاهم بیفتد بر خاک بگذار آهویی شوم پاره پاره در دهان سگی بگذار دیگر طاقت نداشته باشم بگذار آنقدر راه بروم تا به خورشید برسم و آنگاه بسوزد تمام اندوه من آه ای زائر تو بگو پس کی میشکفد غنچه های امیدم از میان استخوان های به خاکستر نشسته ام؟ من یک نویسنده هستم....
ما را در سایت من یک نویسنده هستم. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5mousai905 بازدید : 19 تاريخ : پنجشنبه 12 اسفند 1395 ساعت: 14:43